نسیم ملایمیبر حال و هوای شهر حاکم شده بود. خورشید به آسمان تکیه کرده بود. خانم ایزدی به اتاق مرجان آمد، برگه آزمایشش را برداشت و به او کمک کرد تا روی ویلچرش بنشیند. -مرجان: بزار برای آخرین بار دستهاشو بگیرم، دلم خیلی براش تنگ میشه. اگه...اگه از اتاق عمل زنده بیرون نیام چی؟ چه بلایی سر اون میاد. الهه از تنهایی میترسه مرجان آرام سرش را نزدیک پیشانی الهه میبرد بوسهای بر پیشانی اش میزند و....الهه از خواب بیدار شد . آرام با کمک عصایش به اتاق خانم میری میرود. آنها ساعتها گرم صحبت میشوند. ناگهان الهه پیگیر مرجان میشود، خانم میری هم برای اینکه حواس او را پرت کند دستش را میگیرد؛ باهم به روی پشت بام میروند . الهه با صدایی رسا تر از قبل میپرسد: پرسیدم خواهرم کجاست ؟...خانم میری سعی میکند خودش را آرام نشان دهد. -خانم میری: رفته سر مزار مادرت برای خداحافظی -الهه: خداحافظی ؟ برای چی مگه مرجان قراره کجا بره بدون من ؟ خانم میری بدون جواب دادن به سوالات الهه پایان داستان را برایش میخواند. -خانم میری: نیمههای صبح بود. هوا بسیار دل انگیز بود. ماه،آرام آرام چشمهایش را گشود. هیچ جارا نمیدید تیرکهای نورانی از سمت خورشید به سوی چشمانش پرتاب میشدند -باد: خب! رسیدیم دیگه وقتشه پیاده بشی. -ماه: اما..اما چشمم جایی رو نمیبینه این جا خیلی روشنه...من نمیتونم ببینم. باد، ماه را در گوشهای از آسمان پیاده کرد و خودش از دید آسمان مخفی شد. ماه کمیچشمهایش را باز و آسمان را برانداز کرد. کمیجلو رفت از دید خودش به خورشید نزدیک شده بود طوری که میتوانست تن آتشینش را لمس کند اما دست و پاهایش ناتوان بودند او حال در قلمرو پهناور خورشید تنها و عاجز مانده بود. چندی بعد نجوای مهرگان، از راه رسید و تن سرد ماه را لرزاند . نجوا، برای ماه آشنا بود . آری، این نجوای همان نسیم خنکی است که نزدیکهای غروب به شهر جان تازهای میبخشد...ناگهان همه جا تاریک شد .خورشید رفت و آسمان به خوابی ابدی فرو رفت. ماه، دستان باد را گرفت با ناراحتی سرش را بر روی شانههای او گزاشت . ماه، مجنون چشمانش را بست، ذهنش را آرام کردو به باد اجازه داد او را با خود ببرد و به جانش امیدی دوباره ببخشد... تلفن الهه زنگ خورد. مرجان بود . او با صدایی لرزان از پشت تلفن گفت: سلام الهه عزیزم امیدوارم حالت خوب باشه!!! الان که دارم این صدا رو برات ضبط میکنم توی بیمارستان هستم ودارم آخرین نفسهامو به عشق تو میکشم .الهه تو فردا عملی سخت ولی سرنوشت ساز پیش رو داری . امیدوارم و برات دعا میکنم که بتونی دوباره ببینی . تلفن از دستش افتاد به سختی خود را به بیمارستان رساند . جلوی در بیمارستان از حال رفت . دقایقی بعد بهوش آمد آرام آرام از جا بلند شد . با کمک خانم میری به داخل اتاق رفت . دستان لرزانش بیان گر حال خرابش بودند.پارچهی سفید رنگ را از روی صورت مرجان برداشت . با اینکه نمیدید اما چشمانش را به صورت او دوخته بود . غم و اندوه امانش را بریده بود. کمیبعد آرام تر شد. مرجان را به سردخانه منتقل کرند. خانم ایزدی الهه را به بهزیستی برگرداند..... ماهها گذشت.الهه تنها شده بود. روزهارا لحضه شماری میکرد تا مرگش فرا برسد . روزها میگذشت صبح یکی از روزهای بهاری بود. درختها پیراهنی نو برتن کرده بودند. شهر آزین بندی شده بود ، گویی مهمانی بزرگ برپا بود . الهه ار جا برخواست . چشمهایش را باز کرد -خانم ایزدی: سلام دختر گلم حال چشمات چطوره؟ -الهه: حال چشمام خوبه ولی حال دلم خراب تر از اونیه که بخوام دربارش حرف بزنم. ساعتی گزشت الهه از بهزیستی بیرون آمد یک شاخه گل نرگس و یک شاخه گل مرجان تهیه کرد و به سرمزار خواهر و مادرش رفت . -الهه: سلام حالتون خوبه؟ دلم خیلی براتون تنگ شده . مرجان من...من خیلی تنهام از وقتی تو رفتی من خیلی تنها شدم ، دیگه کسی رو ندارم. راستی اومده بودم یه چیزی رو بهت بگم . نمیدونم چرا این رو میگم ولی ببین زمانی که زنده بودی من میدیدم . همه چی رو راستش الان فهمیدم که حتما نیاز نیست با چشمهای باز دنیا رو ببینی بلکه میتونی با چشم دلت دنیا رو ببینی اگ بخوای اگه کسی رو برای دیدن داشته باشی . راستش من همه دنیا رو میدیدم ولی ازش غافل بودم. من زیباییهای تو ، زیباییهای آسمون رو میدیدم و خلاصه یک جمله میکردم ( نمیتونم ) ...ولی الان که دارم با چشمهای باز دنیا رو میبینم ...دیگه کسی نیست که هرشب بخاطرش برم روی پشت بوم ، توی اوم چادر و دعا کنم ؛فقط یک بار هم که شده ببینمش کاش زود تر میفهمیدم که اگه بخوام میتونم با چشم دلم دنیا رو ببینم . الهه اشکهایش را پاک کرد سرش را روی قبر خواهرش گزاشت تا باری دگر خاطرات و لحضههای شیرینش را با او مرور کند.