باران مي باريد . دانههاي بلورين بر روي شانههای درختها جا خوش کرده بودند گويي باران در جان شهر روحي دوباره دميده بود. كوچهها خلوت بود. بوي خاك فضاي كوچهها را پر كرده بود . آن روز حس و حال باغچه ي خانه پدربزگ هم طور ديگري بود. قدم زنان به جلوي در رفتم . دستانم را از جيبم در آوردم . سر انگشتانم از سرما سرجايشان ميخكوب شده بودند. آرام آرام و با دستان لرزانم به جلوي در آمدم. در را برايم باز كرد. سلام حالت چطوره ؟ ........پس از احوال پرسي با پدر بزرگ به داخل حياطش رفتم بر كنار درخت خوش قد و قامت پرتقال روي لبه ي باغچه نشستم . پدربزرگ كمي آن طرف تر ناز گلهايش را مي كشيد بوي خاك در حیاط پيچيده بود. خاك بوي زندگي مي داد . گويي آسمان از قطرات رحمتش صورت باغچه را عطراگين كرده بود. خاك در گوش غنچههاي كوچكش نجوايي را زمزمه مي كرد. در همين حال و احوالات ، ناگهان خورشيد درخشان با تيركهاي سوزنده اش بر آسمان رحمت حاكم شد و كماني از هفت رنگ زيبا و حيرت انگيز در بالاي سر خاك و فرزندانش پديد آمد.
ی پگ کمیاب پونی^-^ بازدید : 212
يکشنبه 17 آبان 1399 زمان : 11:36