loading...

دلنوشته ها

وبلاگی که برای چند لحظه میشه از دنیا جدا شد

بازدید : 212
يکشنبه 17 آبان 1399 زمان : 11:36

باران مي باريد . دانه‌هاي بلورين بر روي شانه‌های درخت‌ها جا خوش کرده بودند گويي باران در جان شهر روحي دوباره دميده بود. كوچه‌ها خلوت بود. بوي خاك فضاي كوچه‌ها را پر كرده بود . آن روز حس و حال باغچه ي خانه پدربزگ هم طور ديگري بود. قدم زنان به جلوي در رفتم . دستانم را از جيبم در آوردم . سر انگشتانم از سرما سرجايشان ميخكوب شده بودند. آرام آرام و با دستان لرزانم به جلوي در آمدم. در را برايم باز كرد. سلام حالت چطوره ؟ ........پس از احوال پرسي با پدر بزرگ به داخل حياطش رفتم بر كنار درخت خوش قد و قامت پرتقال روي لبه ي باغچه نشستم . پدربزرگ كمي آن طرف تر ناز گل‌هايش را مي كشيد بوي خاك در حیاط پيچيده بود. خاك بوي زندگي مي داد . گويي آسمان از قطرات رحمتش صورت باغچه را عطراگين كرده بود. خاك در گوش غنچه‌هاي كوچكش نجوايي را زمزمه مي كرد. در همين حال و احوالات ، ناگهان خورشيد درخشان با تيرك‌هاي سوزنده اش بر آسمان رحمت حاكم شد و كماني از هفت رنگ زيبا و حيرت انگيز در بالاي سر خاك و فرزندانش پديد آمد.

ی پگ کمیاب پونی^-^
نظرات این مطلب

تعداد صفحات : 0

آرشیو
آمار سایت
  • کل مطالب : <-BlogPostsCount->
  • کل نظرات : <-BlogCommentsCount->
  • افراد آنلاین : <-OnlineVisitors->
  • تعداد اعضا : <-BlogUsersCount->
  • بازدید امروز : <-TodayVisits->
  • بازدید کننده امروز : <-TodayVisitors->
  • باردید دیروز : <-YesterdayVisits->
  • بازدید کننده دیروز : <-YesterdayVisitors->
  • گوگل امروز : <-TodayGoogleEntrance->
  • گوگل دیروز : <-YesterdayGoogleEntrance->
  • بازدید هفته : <-WeekVisits->
  • بازدید ماه : <-MonthVisits->
  • بازدید سال : <-YearVisits->
  • بازدید کلی : <-AllVisits->
  • کدهای اختصاصی